انگار که کسی از درون بوسیده باشَدَت .......

ساخت وبلاگ

 

دخترک نگفت  " سیــــب "  ....

لبخند محوی نشاند روی لبانش ...

درشتی چشمانش را کمی جمع کرد ...

و ..

" چیلیک "  ..

 

 

و طاقچه نشین شد ...

توی یک قاب ِ نقره ای ..

 

 

 

 

 

حافظ را از که ازهمسایگی ام برمیداری و

قــــــــــــــــرآن را ..

حدس وگمان های محوی  در ذهنم نقش میبندند ..

 

هندوانه ای که در آغوش ســــــــــــــرد حوض کوچک حیاط به خواب رفته  و

اناری که دانه هایش در سرخی های قالی ِ گُلی رنگ اتاق گم میشوند..

حدسیاتم رابه یقین بدل میکنند ..

 

یکهو..

تو را میبینم که دست وپایت را در هوای آمدن " یلـــــــــــــــــــدا" گم کرده ای ..

و چقدر دلم میگیرد ...

 

 

به عادت همیشه ات  " پسته" ها را از ظرف آجیل  میچینی  ..

و ناخنکی به لبو های توی پیاله میزنی ...

 

تماشایت میکنم...

ازهمین بالا...

و حسادتی ژرف قلبم را مچاله میکند...

می دَرَد ...!

 

 

گرمای نفس هایت را حس میکنم...

به پنجرۀ خانه ام  " هـــــــــــــــــــــــــــــا " میکنی...........

زندگی میدود توی رگ هایم ..

دلم  میخواهد دستانم را از پنجرۀ این قاب نقره ای بیرون بیاورم وحلقه کنم دور گردنت ..

صورتت را بکشم سمت نگاهم وپیشانی به پیشانی ات بسایم و در خوشی این لحظه

"دوبــــــــــــــــــــاره"  .. بمیرم .........!

 

نگاهم میکنی..

شیشه قاب را به پاشنۀ کف ِ دستت تمیز میکنی و  رد سرانگشتانت از روی چشمهایم عبورمیکند ...

غبار روی صورتم را میگیری

واشک هایم را ........ولی........ نه !

وحتی نمیبینی شان که ســُــر میخورند و در انتهای قاب تمام میشوند ...

 

به لبخندی نگاهم میکنی ..

بغض خیسم را سریع قــــــــــــــــــورت میدهم و میخندم ..

نمیبینی ش...

فریاد میزنم ...

نمیشنوی...

لبهایت که روی شیشه می نشینند ......

بسان  مرغک بریده سَری  خودم را به در ودیوار زندان نقره ای میکوبم برای

بوسیدنشــــــــــــــــــــــان ..

 

رد لبهایت را پاک میکنی ومرا که درگوشۀ قاب زارمیزنم  را     ... 

در گوشه طاقچه می نشانی ...

 

من در من فرو میریزد ...

ترانه ای را زمزمه میکنی ...

و دختری به نام یلدا را مرتب صدا میکنی...

 

 

ازقدیم گفته اند که دو پادشاه بریک اقلیم نگنجند ..........

در کنج زندان چندین ماهه ام مچاله میشوم ...زانوانم را در آغوش میکشم و

به صدای نفس های بریده ام که

دیواره های نقره ای می بلعدشان گوش میسپارم ..

 

با یک مَجمَعه بزرگ مسی که هندوانه را در آن نشانده ای به اتاق برمیگردی...

دخترک از رمق افتاده را تا پشت پنجره میکشانم و نگاه ِ دستهایت می کنم در مهندسی ِ چاقو و هندوانه ..

 

 

 

نکند چشمهای یلـــــــــــــــــــدا درشت ترباشند ...؟

مبادا گیسوانش از بافته موهای من تابدارتر و طولانی ترباشند ....؟

اگر خنده هایش شیرین تربود   ..چه ؟

اگر در ستبـــــــــــــــر سینه ات خوابش برد چه ؟ ...

اگر ..

چالخند گونه ام را که در هجوم اینهمه ترس واندوه  چال شــــــــده .... را

به سرانگشتانم نوازش میکنم

آهی در انزوای ترسیدۀ درونم میپیچد ...

حتی اگر چالخند هم نداشته باشد  که یقین دارم ... ندارد

" تو"  را دارد    ..   که من   ندارم ..

 

 

دخترک را به عقب میکشانم و صورتش را به پریشانی گیسوانش میپوشانم ...

صدای تو ...

خنده های تو ...

تخمه وپسته شکستن هایت ...

زخمه بر سازت ....

وحافظ که از لبان تو جاری است ...

درچین چین دامن یلـــــــــــــــــــــــــــــــــــدا می پیچد ...

حالا معنی  " طــــــــــــــــــــــــــولانی تــــــــــــــــــــــرین "  شب سال را خوب میفهمم ...

معاشقه ای طولانی ...

بوسه های طولانی ...

آغوش طولانی ....

ومرگی ..دوباره ....طولانی ..و تدریجی...

 

 

صبح ِ بعد از اینهمه طـــــــــــــــــولانی ها ...

قاب نقره ای ...

برای همیشه خالی است ..

فقط ..

انگار..

رد بوسه ای شور ...

برپنجره اش ..

نقاشی شده باشد

که به نم ِ هیچ دستمال یا  هُــرم ِ "هـــــــــــــــــا "  یا سایش ِ هیچ پاشنه دستی ...

پاک نمیشود ..

 

انگار که کسی از درون بوسیده باشَدَت ........!

 

 

..self punishment...
ما را در سایت ..self punishment دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margesokoot بازدید : 167 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 13:03