ما سه نفر بودیم…
دخترکی که صورتش همـــــــــه دهان بود .....!
من ...
و دختــــــــــرکی که دهان نداشت و فقط چشـــــــم بود و نگاه ...
بالاخانه ام را اجاره داده بودم به اولی ..
راه میرفت ..
راه ...
با پوتین های زمخت و سنگین ِ سربازی اش...
راه میرفت ..
و قدم هایش را میکوبید ..
انگار که در هرگــام ، احترام ِ نظامی را مشق میکرد ..
وحرف میزد ..
حرف ..
حـــــــــــــــــــــــرف ..
با همـــۀ دهانش که همـــــــۀ صورتش بود ...
و کلماتش همچو متـــّــه میتراشیدند و سوراخ میکردند و پیش میرفتند ..
میرفتند و میرفتند و می رفتنــــد ...
و او همچنان پا میکوبید ..
نوک مته که به استخوان گیـــــر میکرد ..
از دهانش تیزاب می چکید ..
و رگ ها را میسوزانید ردپای واژه های اســـیدی ِ پاشیده از دهانش..
همان دهــــــــــــــــــــــان ِ گشاد ِ بی قفل و چاک وبـستش ! که همۀ صورتش را گرفته بود ..
دندانه های ارّۀ لبهایش که روی هم میفتاد ...
با تلخی ِ سوزاننده ای که از مرز بین شان چکّه میکرد ..
شیفت ِ دردهای من آغــــــــــاز میشد ..
من میماندم ..
و خاطرۀ صدای پاهایش ..
که روی چین های نامرتب ِ مغزم مرتب کوبیده میشد ..
و دشنام هایی که " ناموس " ِ تک تک سلولهایم را ..
تحقیرهایی که غرور ِ آبی رنگ ِ توی رگهایم را ...
و سیلی هایی که صورت ِ همــــــــــــۀ گلبولهای سرخ وسفید را مینواخت ..
قرمزها میجوشیدند و از اولین زخم ..
از دم دست ترین مـَـفــَــر ..
بیرون می جهیدند و بعد در آرامشی لزج می مردند ...
و سپیدهای جنگجو..
خودزنی میکردند و با تکه تکه هایشان روح و اعصاب را میخراشیدند ..
ومن با تمام ِ آنهمــــــــــــــــــه زخم ..
با همـــــۀ آن تمام نشدن های سرخ و سپید ..
دستهایم را در گیسوان ِ دخترک ِ سوم گره میزدم ..
گره میزنم ! ..
وآنقـــــــــــدر محکم می کـِـشمشان که آخ بگوید با دهانی که ندارد ..!
و فــــــــــریاد بکشد از میانۀ لبهایی که ندارد ..
و اشک بریزد با چشمهایی که ... دارد !
آه ..
امان از چشمهایش...
از آنهمه گناه و بیگناهی ...!
از آنهمه عصیان و اطاعت ...
یقۀ بلوز ِ گلبهی رنگش را چنگ میزنم و خودش را از اتصال ِ همان یقه می تکانم ..
و در هرتکان ..
ته ماندۀ همان دشنام ها را نشــــــــــخوار میکنم ...
و رسوب ِ آنهمه تحقــــــــیر را در گلویش میچکانم ...
وهنوز می تکانمش...
به دست ..
و با لبهایی که از فـــــــــــریاد نمی ایستند ...
وچشمهایی که از بارش...
و او فقط نگاهم میکند با چشمهایی که فرار میکنند ....
آنقـــــــــــــــــدر دردستهایم تاب میخورد وتاب میخورد وتاب میخورد که ..
نـــا از سرانگشتانم ..
و تماشا از خیسی ِ ترسان ِ چشمانش بدر شده باشد ..
و میفتیم ..
هرسه تایمان ..!
دخترکی با دهانی زخمی در افکارم ..
دخترکی با چشمهای زخمی در دستانم ...
و من ..
من که همــــــــۀ زخمهایم را بربستری از نمک می گسترانم..
و هرچه روضۀ شرمندگی میخوانم..
انگار که یاسین به گوشهای خــــــــــــــــــــــر قرائت کرده باشم ..!
نه آتشی از جهنم ِ خشم من سرد میشود ...
نه گوشه ای از قلب ِ یخ زدۀ آنها گــــرم ..
ازقدیم گفته اند خدا هیچ مردی را شرمندۀ اهل و عیالش نکند ..
ولی زخمهایم به من آموختند که درد شرمندگی ِ سفره و نان ِ " نانخور" نیست ..
زخم یعنی آدم شرمندۀ خودش باشد ..
خودش..!
..self punishment...
برچسب : نویسنده : margesokoot بازدید : 91