پاهایم در کفشهایم جاماندند ...!

ساخت وبلاگ
 

طعم  ِ   خرمالو  نشسته  در دهانم ....

و دست هایم   انگار  از ملاقاتی طولانی در سیبری       .. بازگشته اند ...

آینه تشخیص م نمیدهد ...!

ونمیداند کدامین تصویرم را باید به من بازگرداند ...؟!

 

 

 

زمین  ..نزدیک شدن را فـــــــــــــریاد میزد ...

من اما ...

بالهایم را نگشودم...

 

 

 

پیرزنی که غُـسلم میداد ....

سرخ وسیاه دلمه بسته در موج گیسوانم را ..

بی هیچ ملاحظه ای..

به زبری سرانگشتان زمختش میکشید ...

 

" آخ" کوچکی از لب های شکافته ام بیرون جهید ...

دهانم را آب کشیـــــــــــــــــــــــــد ...!

 

 

نمیدانم پینه بود یا زگیلی که بر کف دستان استخوانی ش نشسته بود ....

که پیوسته بر جای ردّ ِ دستهای تو بر بودنم میخراشـــیدَش....!   ...

انگار که عزمش را جزم کرده بود  تا

زخم های کوبیسمی حک شده بر روحم  را که به حوصله ..

حک کرده بودی...

بتراشد ...

 

 

صورتم را به یک سمت کج کرد ...

وانگشت میانی وشَست را ..

روی چالخند گونۀ چپ   وقرینۀ خالی ش بر راست ..

فشــــــرد ...

فشـــــــــــــــــرد ..

و دندانهایم  در خونابه ای لزج و کشدار روی  تَرَک های کاشی ریخت ..

و آخـــــــــــــــرین لبخندم نیز  ..  با آنها   !

 

 

 

 

خاطره ای گنگ ...

در نشخوارهای متلاشی مغزم  ، قی میشود ....

 

 

 

یادم افتاد.....

بند کفشهایم را نبسته بودم به عمد ...!

تا آرشه سرانگشتانم در موهایت به گاه خم شدنت را ...

سماع گونه برقصم ....

 

 

 

برق دشنه تاریکی شب را شکافت ..

" مریــــــــــــــــــــــــــــــم"  از ساقه  جدا ...

زمین نزدیک شدن را فریاد میزد ..

 

 

 

پیرزن صدا میزند ...

پارچه را کمتر بگیر....

" قدم هایش را نیاورده اند ........................! "

..self punishment...
ما را در سایت ..self punishment دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : margesokoot بازدید : 165 تاريخ : شنبه 27 بهمن 1397 ساعت: 13:03