صورتم رو با دست کوچکش گرفت و به سمت خودش برگردوند ...
پرسید :
" چرا هروقت دلت میگیره شعــــــــــــــــــر میخونی ؟ "
کتاب رو بستم و انگشتهای ظریف و کوچکش رو بوسیدم و گفتم :
" آخه میشه توی این کلمات گم شد ...
ولابلای این گم گشتگی ..
میشه
چیزهایی ..اونهایی که دوست داریم ولی نداریم شون رو ...
پیدا کرد ..! "
چشماش که شبیه چشمای خودم بود فریاد میزدن که ازحرفام هیچی سردرنیاورده ..
سرم رو برگردوندم ...
خواستم بگم :
"ببین چقــــــــدر چونه و لبهاش شبیه خودته ..! "
دیدم نیستی..
اونم نیست...
هیچ کدوم تون ...!
یادم افتاد ..
آدمها وقتی دلشون میگیره ...
شعر میخونند تا
اونایی رو که دوست دارند ولی ندارند ...داشته باشند ...."
برچسب : نویسنده : margesokoot بازدید : 190